پرسش مهر ریاست جمهوری

متن مرتبط با «داستان» در سایت پرسش مهر ریاست جمهوری نوشته شده است

نکات اخلاقی داستان حضرت یوسف(ع)

  • آنچه مسلم است، این است که قرآن یک کتاب قصه نیست، آنچه در قالب قصص قرآن آمده به عنوان پیام ها و درس های بزرگ زندگی برای همیشه ی تاریخ زندگی بشر می باشد. همه سرگذشت ها، حتی سرگذشت   انسان های بسیار بزرگ جهان در بستر زمان از یادها رفته و بخشی از افکار و, ...ادامه مطلب

  • داستان پیرمرد غنی آبادی

  • به بهانه بهار دلهای شادان و خرم جوانی را گرفتیم و عازم صحرا شدیم.سفره را در چمنزار گستردیم و به خوردن غذاهای خوش پرداختیم. در این حین پیرمردی سر رسید و خاطرمان را از یافتن موضوع جدیدی برای شوخی و خنده لبریز کرد. یکی گفت:پیرمرد طاعات شما قبول،شنیدیم که این ماه را پیشواز رمضان رفته اید. دیگری گفت:اگر روزه هم نبودی نمی توانستی با ما روی زمین غذا بخوری تای شلوارت خراب می شد. از این شوخی های نیش دار که از دل بی زهر جوانان بر می آید هرچه توانستیم در جانش فرو کردیم.هنوز ترکشمان خالی نشده بود که گفت:چرا اینجا نشسته اید؟چرا به دِه ما نیامدید؟ پرسیدیم:دِه شما کجاست؟ گفت من ساکن غنی آبادم.باغ های مرا در این حوالی هیچ کس ندارد،هزار میش و گوسفند دارم،بیایید بیایید مهمان منید...! چیزی نگذشت که معنی نگاه ها و آهنگ صداها تغییر یافت.گفتیم پس بفرمایید بفرمایید با ما ناهار بخورید.... پیر مرد خوراک مفصلی خورد و گفت:فرزندان من!همه را صاحب غنی آباد تصور کنید و با همه مهربان و خوش رفتار باشید. اما بخدا قسم من از مال دنیا جز این لباس ژنده هیچ ندارم..!!!   منبع: pandamoz.com برچسب‌ها: داستان كوتاه, ...ادامه مطلب

  • داستان پیرمرد غنی آبادی

  • به بهانه بهار دلهای شادان و خرم جوانی را گرفتیم و عازم صحرا شدیم.سفره را در چمنزار گستردیم و به خوردن غذاهای خوش پرداختیم. در این حین پیرمردی سر رسید و خاطرمان را از یافتن موضوع جدیدی برای شوخی و خنده لبریز کرد. یکی گفت:پیرمرد طاعات شما قبول،شنیدیم که این ماه را پیشواز رمضان رفته اید. دیگری گفت:اگر روزه هم نبودی نمی توانستی با ما روی زمین غذا بخوری تای شلوارت خراب می شد. از این شوخی های نیش دار که از دل بی زهر جوانان بر می آید هرچه توانستیم در جانش فرو کردیم.هنوز ترکشمان خالی نشده بود که گفت:چرا اینجا نشسته اید؟چرا به دِه ما نیامدید؟ پرسیدیم:دِه شما کجاست؟ گفت من ساکن غنی آبادم.باغ های مرا در این حوالی هیچ کس ندارد،هزار میش و گوسفند دارم،بیایید بیایید مهمان منید...! چیزی نگذشت که معنی نگاه ها و آهنگ صداها تغییر یافت.گفتیم پس بفرمایید بفرمایید با ما ناهار بخورید.... پیر مرد خوراک مفصلی خورد و گفت:فرزندان من!همه را صاحب غنی آباد تصور کنید و با همه مهربان و خوش رفتار باشید. اما بخدا قسم من از مال دنیا جز این لباس ژنده هیچ ندارم..!!!   منبع: pandamoz.com برچسب‌ها: داستان كوتاه , ...ادامه مطلب

  • داستان دختر بچه

  • پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه می کشیدم که نابودت میکنم! به زمین و زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و... خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و می گفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید... منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمی گفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقدر بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمی خـــرم ! چرا اینقدر پر رویی! شماها کی می خواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ... دخترک ترسید و کمی عقب رفت! ر, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها